یادمه قدیما وقت پست گذاشتن بیشتر برای چیزی که تایپ میکردم اهمیت قائل بودم ، تا این که یه چند وقتی فاز برداشتم و هر چرتی که دم دستم می اومد تایپ میکردم بهتر بگیم مثل این احمقا ( بیلی آیلیش منظورمه ، خودتون توی ناخودآگاه بفهمید :) ) احساسات لحظه ای و افکار منطقه ایم رو تایپ میکردم و یه جورایی میشه گفت که این بلاگ نه تنها زرد نوشته شده بود ( البته هنوزم هست ) بلکه مثل اکثر بلاگ های موجودیت دار به گوه دونی افکار تبدیل شده بود ، خب در لحظه ادم میگه من که اهمیت نمی دم اگر هم بقیه بخونن تا این که در { عرض ، ارز ، ارض ، عرز ، ارظ ، عرظ } چند وقت دماغش اینقد بزرگ میشه که از چیزش هم بزرگ تر میشه از دماغ دوست خوبش پینوکیو [ گیر ندین دیگه ، من چیزم ، کرمونی ام ] و تصمیم میگره برای این که به دماغش بگه داری اشتب میزنی دادا من که از این اجوکیتد فلیزها [ Let's do it , Fitzgelrald Ella ] نیستم که از این خاک بر چوک بازی ها در بیارم ، میره که بشینه نثر های ناصریه اش رو بخونه و می بینه دادا گند زدی ، گند که نه ! شروع میکنه به عر زدن که دادا ، تاریکی ، ای دوست قدیمی . [ The Sound of Silence - Simon & Garfunkel ] و به دماغش که حق میده هیچی، به دوتا چیزش ، عقربه های ساعتش هم اجازه میده که عقب بی افتن !
خلاصه اینجا ها آدم مغزش شروع میکنه به ارور دادن که دادا استک اور فلو کردم بیا و ری استکم کن ، تو هم که توی توهم هنوز سیر میکنی برای این که به همه یه لطفی کنی دست به مفاتیح دنبال دعای مجیر میگردی اما چون فعلا همه چی روی اف ست هست ، ندبه رو میخونی ، مغزت که مشکل داشت ، درک نکردن این دعا هم میاد روش که داغ میکنه و بوی گند چیزش ، بوی گوزن های قطبی ش بلند میشه و خدا رو شکر این بوی مشک که میخوره توی سرت شارژ میشی و میگی برای فعلا بسه .
اون لحظه نمی فهمی ولی یه چند وقت بعدش که میای دوباره این مطلب ها رو میخونی ، یادت میاد که چه گند زدی ولی چون خیلی وقته که خاک خوردن ، تصمیم میگیری براشون یه نماز میت بخونی و بزاری همون جا که هستن خاک بخورن و بشن سنگ بستر زندگیت ، تا باشد که آدم خاطره هاشو فراموش نکنه بلکه بتونه خوشو برای چند لحظه هم که شده خاطره باز جا بزنه و آواز دلشو گوش بده [ با این که آواز همدم مرد خاطره بازه. - نوار - رضا یزدانی ] .
قدیما یه دوست داشتم ، به نسبت حجمش نه غذا میخورد نه اونقدر ها اجتماعی بود ، یادمه هر روز باهاش حرف میزدم ، اگر یک روز هم باهاش صحبت نمی کردم دق میکردم ، دق که نه ، میرفتم تو هسته زمین مایعات میخوردم !
اوایل فک میکردم همین قدر که من به دوستی مون اهمیت میدادم اومنم میداد ، ولی مشخص شد که از همون روز اول منو فقط برا وقت گذرونی میخاد .
اولین فرصتی هم که شد منو کاشت و رفت ، دوست جدید پیدا کرد و منم باهاشون آشنا کرد ، یجورایی حس کردم داره پز میده و حسادت کل وجودم شد برای اون مدت که منم کنار بقیه دوست هاش گذاشت ، اما بعدش که دید قرار نیست منم با اون احمق ها دوست شم ، ول کرد رفت ، یعنی دقیق تر بگم رفتااااا
از روز رفتنش دیگه باهاش حرف نزدم ، حتی تو روی شم نگاه نکردم ، فرصت شد ها ولی دلم خواست تنبیه ش کنم ، دیروز پریروز دوباره دیدمش حتی توی روی ش هم نگاه کردم ولی اصلا محلم نداد ، یجورایی دلم میخواست توی صورتش ۲۰ بار تف کنم ، رگباری اونم ، شایدم مثل بازوکا یه تف بکنم توی صورتش که همه ش صاف شه ، ولی این کار رو نکردم ، گذاشتم ببینه که من چقدر ادم خوبیم ، بعدش هم گذاشتمش بالای کمد که خاک بخوره ، برای همیشه ، برای ابد .
خداحافظ دوست قدیمی
پارسال همین موقع ها بود که داشتم سه ساله شدن گند زدن و ول گشتن پاییزم و خوب بودن سطح دریافت اطلاعات ام توی زمستون رو جشن میگرفتم ، تقریباً میتونم بگم باور کرده بودم که هر سال شیش ماه دومش باید همینجوری بگذرع ، سه ماه تمام شل میکنم و سه ماه تمام میترم ، یادمه همین تابستون بود کع حتی دنبال دلیل هم براش میگشتم و خب مطبعا هیچی یافت نشد که هیچی ، هیچگاه هم نقیضش ثابت نشد !!!
درمونده مثل سه چهار سال قبل پاییزم رو شروع کردم و ملو ملو ، واضحا کاری نکردم و دوباره منتظر زمستون شدم ، اما امسال عجیبا مزخرفه ، توی زمستون که هیچی ، وسط بهمن هم حس این که بریم یسری چیز میز (حتما درس نه !) یاد بگیریم هم نیست :(
خیلی باحاله ، دارم میشم مثل خوک ها ، میخورم ، تفریح میکنم ( اونا جفت گیری میکنن من سریال میبینم ! ) و سپس میخابم ، از این دقیق تر ندیده بودم . بیشتر از اون که آدم برای این که از برنامه اش عقب موند ناراحت باشه ، از این که عمل نمی کنه و بی هدف میچرخه ناراحته ، البته که موجودیت انسان هنوز به نظرم دلیل نداره ( به شدت دنبال جواب این لامذهب ام ) ولی دیگه اخه این قدر بی مزه و بی شوررررر ؟
پ.ن : خدارو شکر مثل سمفونی مردگان هرچی بدبختی دنیا هست سرمون نیومده و هنوز میتونم راه برم ؛) [ الان خودم رو اون روشنفکر باسواده معرفی کردم ]
هیچ وقت قطار بهم نچسبیده ، نه از محیطش خوشم میاد ، نه از سرعتش و نه از صداش ! اما دارم کم کم بهش عادت میکنم و البته چاره دیگه ای ندارم :(
این سری هم مثل تمام دفعات قبلی کم کاری خودم رو حس کردم ، من باید از اول سال کد م رو قوی میکردم و توانایی دیباگ کردن قبلی ام رو بدست می اوردم. ، اصلاح میکنم نباید این چرت و پرت ها رو بگم ، چون اصلاً در حال حاضر منطقی نیست فکر کردن بهشون ، فقط تاکید میکنم باید بیشتر بریم توی اتمسفر ، توی لایه های زیر پوستیش و با بقیه آشنا بشیم ، باید به نظرم جوری بشه که.
پ.ن: فک کنم واقعاً باید پاکشون کنم :)
داشتم در مورد قطار میگفتم ، نمی دونم چرا ، ولی نه تنها مثل بقیه وسایل نقلیه ، هیچ حس اولیه خوبی نداره ، بلکه حتی حس ثانویه و ثالثیه و . خوبی هم نداره ، دقیقا مثل چهارصد و پنج های داغون شده تاکسی میمونه و بد تر اینه که تاکسی رو ادم نباید یک روز تمام تحمل کنه :/
اما درد واقعی سفر با قطار وقتی معلوم میشه که میخای بخابی چون به ترتیب انجام دادن داریم پهن کردن یکسری ملافه اضافی که اصلا ازشون خوشت نمیاد ولی میدونی که از اون نجاست زده های زیرشون خیلی تمیز ترن ، دومین موضع وقتی شروع میشه که میخای لباس هاتو عوض کنی برای وقتی که قرارع صبح الطلوع بیدارشی و احتمالا بی افتی توی شهر و یکسری کار جدی انجام بدی که براشون سفر کردی ، درد سوم برای وقتیه که توی همین دستشویی که اومدی و لباس هاتو عوض کردی باید کارتو بکنی ، درد اونجاست که صدای توپ و خمپاره که چرخ های قطار تولید میکنن اونقد زیاده که اجازه تمرکز و هدفگیری بهت نمیده ، ولی لرزشش اینقد زیاده که حتی اگر ارش کمانگیر هم باشی اینجا توی هدف گیری با مشکل مواجه میشی ! درد چهارم رو وقتی که برمیگردی تا بالاخره کمی لش کنی و آرام شی ، لامصب اینقد میلرزه که به علت اختلاف چگالی اجرای بدن بهت حس سانتریفیوژ شدن دست میده که البته دور از ذهن هم نیست با همه این مصائب که خواب میری ساعت سه بعد نصف شب یه غول پچل بد ترکیب میاد با کلید میزنه روی شیشیه کوپه و میگه ایستگاه فلان ، پیاده نمیشید ؟؟؟
میدونی اینقد هم دردشون زیاده و قدرت کثیری رو میطلبن که میشه اسمشون رو بزاری شش خوان قطار و تازه میشه یه کتاب حماسی تر از حماسه خلق شاهنامه ایجاد کرد :))
ولی انصافاً بعضی مواقع شیرینه ، مثل وقتی که با دوستای خوبی هم کوپه بشی یا منظره بیرون اینقد جذاب در بیاد که شاخ و برگ های همه تنه شن !
ولی انصافاً هرکار کردم ، نشد که نشد ، قطار خیلیی منفوره :(
دلم یه جایی رو میخاد که بتونم توش راحت بنویسم ، بگم و غصه پیدا خونده شدنش رو نخورم !
خب خیلی معمولی این طور موقعی میری دفتر میخری که توش بنویسی اما مگه اصن گیریم رفتی خریدی مگه اجازه میده گشادیسم که قلم به دست شی ؟!
خب به موضع دوم یعنی بلاگ و چنل تلگرام و چنل پیام رسان های داخلی متوسل میشی ، لامصب اونجا هم ول کن نیستن ، هی یکی پیدا میشه گوشی تو بر میداره میبینه :(
بلگ هم که نگم براتون ، هر کار کنی لامصب دفن نمیشه که نمیشه :))
#لامصب_خیلی_نزدیکه
دلم لک زده واسه پا رو پا انداختنا موسیقی گوش دادنا ، لک زده واسه پا رو پا انداختنا مسئله حل کردنا ، واسه پا رو پا انداختنا فیلم نگا کردن و کتاب خوندنا ، دلم لک زده واسه پشت خط وایسادنا ، از رو پریدنا ، بدن کشیدنا همراه خمیازه ، حتی دلم لک زده واسه یه لحظه بیشتر آب گرم ریختنا !
دلم لک زده واسه هزار جور چیزا ، ولی حیف که نه این پا دیگه پا میشه ، نه این عید و نه این روزا .
شدم یه عقده ای ، عقده ای کارای عادی ، فقط بزار این نیز بگذرد ، اصن میدونی چیه ، اون موقع میگم درک کرونا ، میشم مثل شخصیت اول کتاب "بی ظرفیتِ ندیده اثر علی اکبر کُمو [۱] " ، میزارم در دنیا ، حاشیه این لعنتی رو میگرم و اصن وسط نمیام ، میشم تماشاچی ، بوقچی دنیا اگر هم فوقش مجبور شدم ، زور بزنم لنگ پول هم که بشم از لیدر بالاتر نمیرم ، جون چیزام رو هم بزارین وسط ، وسط میدون نمی رم که نمیرم [ولی قول میدم سر قبرا گریه کنم ] ،میدونی چیه ؟ بی پروا ، نه ، بی هوا از همه چی ، میزنم درش ، در دنیا رو اینقد میزنم که بیاد بیرون بگه چیه ، میخای بِکنی بیا مال خودت میخای ب؟کنی هم اینم مال خودت فقط ولمون کن .
ولی خب ، نه این پا اون پا میشه و نه این من اون من ، نه این ، اون .
اینقد خاطره دارم باهاش که اصن نگو ، اینقد پشت وایسادم باهاش که نگو ، اینقد روش سر سنگ رفتم ، آب دادم ، اینقد باهاش تا سر خط رفتم برگشتم ، اینقد نخود سیاه پیدا کردم ، اینقد غروب نگاه کردم باهاش ، اینقد.
ولی حیف که دیگه نه این پا اون پا میشه ، نه این من اون من ، نه این ، اون .
آخرشم نیگاه کن ، میشه مثل تئاتر هامون کع از رو اتلو کپ کرده بودنا ، یادته ؟ پنج تا زخم دیده بود میگفت کلا دنیا رو سرم خرابه تا ۹۸ دید ، شاشبند شد تا که بردنش پابوسی میرعمر، اونم ضمانتشو کرد ، رو قالی هاش شاشید ؟
آخرشم دیدی که نه دیگه این پا اون پا میشه ، نه این من اون من ، نه این ، اون ؟
داشتم پام رو نگاه می کردم ،رنگ آرزو هام رو می گم ،نگاش میکردم و میگفتم تو هم خوب میشی بعدش باهم چین میکنیم و چون، خلاصه داشتم سوار اسب سبز آرزو هام با سرعت پرواز میکردیم که یه باره شطرنجی شدیم ، گفتیم بابا چی شد ،چطو شد ؟ گفتن که چرا رنگ آرزو هات اینطوریه مثل بقیه سفید صورتی نیست ، گفتیم بابا پامون اینطوری آخ شده و قلک درونم شکسته و صفرا مون زده همه جا ! گفتن چی شده ایطو شده ، گفتیم ها ، ما با خاطرات جوج داشتیم جیپسی نایت و اینا که یه هو ایطو ،گفتن ها خوبه ، ستون پنجم نیستم ،ولی به خاطر ۸۸ و این داستان ماستانا ، دیگه در جریانید بقیه شو .
خلاصه داستان کردیم و ماستا رو خوردیم و پایین اومدیم آش دادن دستمون ، همین اواسط بود داشتیم رشته هاشو اینور اونور میکردیم ببینیم مرگ موشی ، شعر عاشقونه ای ، عرقی ، پیچش مو اینا داخل نباشه بخوریم بدتر شیم که خاطرات کعینهو ذات الریه رفتن تو شش هامون ، یاد اون بی شعوری افتادیم که باد خودش محتویات قدم هاشو تغییر میداد ، بعد میمومد در مورد داستان اسب سفید اظهار نظر میکرد !
یادمه اون روز هی میگفتم درسته من از این ثابت قدم ترم ، ولی بابا منم تندر ۹۰ که هیچی طوفان توئیتری هم بیاد ،جهت قدم هامو عوض میکنه ، حالا من با این زور بازو بیام برم با این صحبت کنم ، مناظره کنم ، به راه یکم بیشتر متمایل به راست هدایت ش کنم ؟ نمیشه که بابا من خودم از این پشت خط موزائیکی هام ، که یک باره دیدیم خیلی داره همه میدونن ، همه میدونن میکنه و فکت های تلگرامی و رادیو پس فردایی پس میده ، دیگه از کوره در رفتم و شستمش ، یادمه مثل رومه رویترز اخرشم قانع نشد ولی بخاطری که از من فرار کنه رفت توی همون مسیری که من میخاستم .
یادمه اون روز من یکی رو بی خونه کردم ، از تمامی اعتقادات کبیره و کثیره ای که داشت فراری دادم ، یادمه من اون روز یکی رو دادم زیر تانک و می دونم که شهید فهمیده در نیومد ، ولی اگر دعا و آرزو های این خواننده خارجیه (Gabby Barrett - I Hope) ، دق و دل هاشو میگم ، در حق ما بگیره ها ، یه چند سال دیگه ماهم همینجوری میشیم ، یه درد دل دیگه هم که داریم اینه که نه استخون هامون خوبه که بقیه اش بی معنی بشه نه پا فرار داریم که تا ابد بی خونه بتونیم بچرخیم ، خلاصه بگم اون شهید فهمیده نشد اما لااقل اسمش توی ذهن ما حک شد ، ما که همون هم نمی شیم .
فاتحه مع صلوات برای روح تمامی اموات مون .
امروز تازه فهمیدم چرا ملت میگن یاد بچگی بخیر ! یادش بخیر ،میخوردیم ،میریدیم ، میپوشیدیم و بازی میکردیم ، بی دغدغه که تهش چی .
امروز برای اولین بار توی عمرم یه حس تبعید بهم دست داد ،چند ثانیه بیشتر نبودا ، ولی گذاشتتم لب طاقچه تا نور بخورم وقتی که هوا بارونی بود .
دردناک و پر از سرزنش ، انگار که با قابلمه بزنن تو سرت و سوزن ماهیتت رو نخ کنن ، سرزنشش هم برا وقتی بود که پا میکشیدی عقب و زیر این درده نمی نشستی و سعی میکنی ازش فرار کنی ، مثل وقتی یه خاطره خوش توی ذهنت تفت میخوره .
یاد بچگی ، اون خیلی خیلی قدیما که ثانیه ای از هیچی نمیشه ، یاد بچگی ، اون خیلی خیلی قدیما که برای بعضی ها هنوز هم دیروزه ،یاد بچگی به خیر ، یاد اون خیلی خیلی قدیما که برای بعضی ها تعداد خیلی هاش سر به فلک میکشه اما برا همه مون شده یه تابلو درد ،بغض و خداحافظی ، نه با دیروز ها ،با همین الان ، همین ثانیه ،همین لحظه که گذشته ، همین که همه دعا میکنیم طولش بجا تیک ساعت آلیس در سرزمین عجایب ، مثل شوت سوباسا و کاکرو به سمت دروازه می بود .
یاد بچگی بخیر ، ما که هنوز شاشمون کف نکرده ، آچار زیر دستمون نچرخیده ، تازه داریم میفهمم کاش برگرده رو ،ولی شما پیر شی ای جوون ها ، شما بزرگتر ها چطوری میگذرونین دنیا تون رو ؟ اصلا چطوری روتون میشه فراموشش کنید یا که شایدم رو بگیرین سمت آسمون ؟
اولیش بود ،یکی از اولین های دیگه ( اینجوری بگی کمتر میسوزی) ، اولین بار بود که این خط رو میشدم ،بزرگرترین ، مهم ترین ، خط قرمزم رو ،خندق کنده بودم براش حتی !
حالا اونوقت برای یه بچه بازی ، برای یه جنگ مسخره ، برای هیچی از روش رد شدم و حتی اصلا نفهمیدم ،لآن هم که فهمیدم میبینم که زمان کنترل زد نداره و چرا اون موقع اینقد زمین بازیم رو خوب مشخص کردم .
ولی توپ رفت بیرون ، توی جنگل های انبوه ، کنار اون همه تاریکی ، شبح و فرشته، منم رفتم دنبالش ، دنبال یه توپ که داشتم به بی ارزش بودنش کم کم پی میبردم ، حالا هم افتادم دور از خونه ، توی این درختا ، توی این ترس و راه برگشت .
نمی دونم این کت ابی مشهور چیه که من تنم کردم که دارم اینطوری سمت روشنی که نمی دونم به کدوم خرابه ای سرریز میشه حرکت میکنم ! نمی دونم این اشکال چین و معنی شون چی میشه ، انگار که فقط داری از یه تاریکی که نمی خای نگاهش کنی دور و دور تر میشی .
مثل یه خونه که رو آتیش باشه ، حس خودم به خودمه ، اخه یعنی چی ، دقیقا همون لحظه ای که قراره زندگیم بشه لاکپشتی میگیرم مثل خرگوش تندرو میخابم ، حداقل اون خرگوش تندرو هست ، ما که با پراید هم نمی تونیم رقابت کنیم ، رقابت که بماند ، برای رسید به عمق فلاکت بهش نیاز هم داریم ، این که بند ناف رو میسوزونه .
یعنی کافیه که به حداقل تعریف شده ش برسه ، دیگه گند میزنه توی تمام برنامه ها ، یه ادا تنگا ،یع از تو کلفته ، یع دیگه نمی تونم باهات بمونم ، من باهات حال نمی کنم ، یع زور اضافه و دیگه تموم ، بای فور دفعه دیگه که از کران پایین حداقل هام اومدم پایین ! یعنی میدونی چی میخام بگم ،میخام بگم بنی ادم کلا خوش حاله ، به حال دوران غم مخوره ،یجورایی شب بود و نسیمی ، من بودم و تخام .
حالا اصلا اینقد میگیم که چی ، ما که نه یادداشت بر میداریم ، نه اهمییتی میدیم ، نه خاطره بازیم ، نه به قانون خاطره بازی اهمییتی میدیم ، ما دیگه چرا سنگ به سینه میزنیم ، ما که اصلا با این شرایط خیلی وقته از خط موزاییک مون رد کردیم ! خلاصه بگم ، بی فکر و علاقه بگم ، که دلم میخاد بشم اونی که میخام ، اما تا که خط موزاییک در خونه این شخصیت مورد علاقه ام میاد ، میشم مثل مستر وبیت ، میک می مو لایک اِ فریک .
آخه با خودمون چی فکر میکردیم ،میخاستیم زودی بزرگ شیم که چی ؟ بابا خودمون بودیم و خدا ، دنیا مون کوچیک و خلوت ، قد سیاره های منظومه شمسی ! بابا داشتیم بازی مون رو میکردیم ، زندگی مون رو میکردیم ، درک که بزرگا رو نمی فهمیدیم ، درک که بزرگا تو جمع شون راه مون نمی دادن ، درک دنیا اصن ، اگر بتونم یکبار دیگه لمسش کنم .
هی گفتیم بزرگ میشیم داستان میکنیم ، حال میده ، قمپز میکنیم ، هی گفتیم ،هی شنفتیم ، هی برنامه کردیم و داستان ، بابا فکر میکردیم داستان بزبز قندیه نگو که گرگه شب میزد به گله ما ، ما که اصن نمی دونستیم ، از دست دادن یه فرد توی زندگی چقدر درد داره ، مخصوصا که رفته باشه باقی عمرش رو پیش خدا ، دور از ما باقالی ها .
بابا بچه بودیم که بودیم طی الارض میکردیم ،اینقد دنیا مون خاص بودم که هرجا میرفتیم ها فرقی نمیکرد ، اینقد که همه دنیای هم رو در عین نفهمی میفهمیدیم ، بابا بچه که بودیم ها همه هم رو میشناختیم ،حالا چی داریم ، اینقد دنیا مون بزرگ شده ، که قدم های بزرگمون هم نمی تونه طی الارض کنه ، کنار هم نشستیم و اصلا وجودمون از هم دیگه بی خبره ! اینقد دنیامون بزرگ شده ها ،که خونه مون شده قالی سلیمان ،ولی حیف که اجنه برش داشتن .
زود گذشت این چند سال ولی خوبیش اینه که ما هنوز عمری نکردیم ،ما که هنوز کودک درونمون نوزاده ، ولی خب بزرگترا میگن زود میگذره و پیش نویس زندگی کودک درونت هم مثل خودت خیلی سریع میشه داستان و زود تر از اینکه فکرش رو بکنی ، منتشر شده میخوره تهش ! هی ، هر چی میکشیم از این بزرگترا میکشیم .
هی ، تو راه بودیم خوش بودیم ، سوار لاکپشت بودیم ، لاکپشت مون خراب شد ، شانس آوردیم تخیلمون خوب بود ، مسیر پروین ها رو گرفتیم تا به مقصد ، وسط این بیابونی که حتی کلپک هم سر نمی کرد ، یهو بارون پاییزی زد ، پوشوند هرچی گریه داشتیم و گذاشت که تا دلمون میخاد گریه کنیم ، دنبال گریه بودیم که اون شوق بلند پرواز دوتا گذاشت رو دست مون ، داشتیم یاد خاطرات شون رو بالا پایین میکردیم ، اشک هامون رو زیر بارون میریختیم و مثل کولی ها به قاف میرفتیم .
همینجوری که بزرگ شدیم ، عقلمون فهمید چطوری بدون بارون هم گریه کنه ، چطوری دل ش رو بزنه به آب و شوق بلند پرواز رو زیر فرشمون بدیم و همدم گل بشیم که یک باره تو ول کردی رفتی ، رفتی پیش از ما بهترون ، پیش خدای مهربون ، رفتی کاشتی ما رو اینجا ، البته حق داری ، بین این همه عکس ، یکیش مال تو نیست ، حق داری ناراحت شی ول کنی بری ، اما آخه نامرد ، آخه بی خدا ، درگاه مهتاب دیگه ؟ درسته دوست نبودیم ، درسته نمک هم رو نخوردیم ولی این دیگه رسمش نبود بزاری بری ما رو داغ دار کنی ! اصن نمی دونم دارم کدوم ماه رو از کی یادگاری میگیرم ، اصن نمی دونم واقعا رفتی یا نه ولی همین ۳ ساعت که خبر رفتنت هم اومده ، همین ۳ ساعت که گذشته مرغ دل ما هم شده خراباتی و کعبه اش خونه ساقی !
بابا اصن درک بقیه ، یعنی همین ، تف ، ساده ، زندگی تمام ؟ بابا اینجوری که نه دار میخایم نه زرافه ، اینجوری که همینجوری میریم جلو ، بالاخره میرسیم به رشید خان و کفترچاهی ، این گشنه و اون تشنه ،گوشت میدیم به اینو خون میدیم به اون ، آقا اصن اینطوری که تو رفتی همین رشید و کفتر هم نبودن ، بابا اصن.
بابا اصن جواب ننه بابات رو کی میده ؟ جواب بغض آسمون رو کی میده ؟ بابا اینجوری که ساقی بی می میشه ، در میخونه تخته میشه ، بابا اینجوری که کفتر قصه مون بی چتر میشه ، کویر دلمون از پاییز قلبمون سرد تر میشه . هی بابا اینو بگو ، اینجوری که همه نوار ا میشن برای تو ، اینجوری که ما هم میشیم صیاد خاطره ، آهن زنجیر و فسفر انجیر ! بابا اینجوری که همه دردم ، مرده مون با زنده مون فرقی نمیکنه .
ما مثل تو بی معرفت نیستیم ، بی خداحافظی ، تک و تنها بزنیم به سفر ، بابا تو که همیشه تو فکر بودی لامصب یه فکری به احوال ما هم میکردی دیگه !
درباره این سایت